آرشیو مهر 1395
26 مهر 1395
X

جا مانده ای از سلسله ی سوته دلانیم

از فتنه ی کِشدار ستم دل به فغانیم

اردو زده بـر میهن ما مرگ و سیاهی

تا روی تنِ مقبره‌ ها شروه بخوانیم

از بس که نباشد خبر از شادی و آواز

افسرده ترین مردم ِ محروم ِ جهانیم

بستند خدایان تنمان را به گلوله

در فصل بهاران‌ تلی از برگ خزانیم

وقتیکه قفس پُرشده است از پر ِپرواز

امید نباشد که کبوتر بپرانیم

ازمحفل مجنون صفتان خرده نگیرید

کز نسل غم و طایفه ی ِ دل شدگانیم

دلبسته ی بانو عسلیم گرچه که گاهی

در بـاغ ارم در پیِ شیرین دهنانیم

24 مهر 1395
X

محو چشمان توام محبوبِ زیبا روی من

بـا نگاهـت زیر و رو کردی مرا بانوی من

در پـس ِ بـاغ ارم در انتظـارت مـانده ام

تا بیایی بلکه بیرون نم نم خوشبوی من

شهــره ی باغ اقاقی بهتـر از شبنـم بریز

عطـر ناب دامنـت را بــر تــن زیلـوی من

ازهوس هرساله‌گنجشک‌درختت میشوم

تـا بگــردانی لبـت را بــاغ شفتـالـوی من

بـا خیـالـت می نشستم در کنـار بـاغ گل

تا که بگـذاری سرت را بـر سر زانوی من

در نبودتﺁنچنان ﺁﻫﯽ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺵ

آسمان آتش گرفت ﺍﺯﻫﺎﯼِ ﺑﻌﺪﺍﺯﻫﻮﯼ ﻣﻦ

نوجوانی رفـت و آثارِ کهـن سالی رسید

بویِ پیری می دهد رنگ سفید ِموی من

لااقــل بانو عسل امشب به سروقتم بیا

تابه دورت حلقه گردد پیچک بازوی من

17 مهر 1395
X

سایه ی مهــر ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩه ﺑـﻪ روی ﻗﻔﺴﻢ

وا بکـن پنجــره هـا را کـه نگیرﺩ ﻧﻔﺴﻢ

نتوان ثانیـه ای دور و بــرت پــر بـزنم

که نشیند نفسی آتـش عشق و هـوسم

اگـر ای گل ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻟـﺐ ﻣـﻦ بــر لب تو

ﻧﺸﻮﺩ تـا بـه قیامـت ﻟـﺬﺕ ﺑـﻮﺳﻪ ﺑَﺴﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎنی ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩی ﺷﺪﻡ ﺍﺯﺷﺎﺧﻪ ﺟﺪﺍ

ﺑﺮﮒِ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ و پژمرده ی ﺑﻌـﺪ ﺍﺯ ﻫَﺮَﺳﻢ

عاشقت هستم ﻭ با زمـزمه ی ﺛﺎﻧﻴﻪ ﻫﺎ

ﺁﺭﺯﻭ می ﮐﻨـﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑـﻪ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺑﺮﺳﻢ

ﻏﻢِ سی ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻤﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩی ﻣﻦ

گرچه‌تبعیدی ام و راهی دشت طبسم

داده ام خانه ی دل را به تو بانوعسلم

کـه هــر آیینه بـریـزد نفست ﺩﺭ نفسم

13 مهر 1395
X

قصه هـــا دارد قلــم در شعرِ مکتوبم هنوز

می نویسد نامــه هایم را به محبوبم هنوز

سال هـــا کـــــردم تحّمل درد دوری را ولی

شکــوه دارد سوزِ دل از صبـــر ایّوبم هنوز

بـر سر عهدی کـــه بستم پافشاری می کنم

بـر نگشتم یک نفس از روی ﺍﺳﻠـﻮبـم هنوز

آن کـــه گاهی با تلنگُر حلقه بـر در می زند

جای انگشتش بمانده روی درکــــوبم هنوز

مِثل بارانی کــه می بـارد بـه چشم پنجـره

تر بگردد مـــژه ها از چشم مــرطوبم هنوز

زندگی دراین حوالی دلپسندم هیچ نیست

هـــر دقیقه طالبِ یک روز ﻣﻄﻠـــﻮبم هنوز

روی میزِ خاطـراتم سال ها جا مانده است

عکس عشقم در کنار جـــام مشروبم هنوز

از در ِ سازش عسل بانو بـه سر وقتـم بیا

تا بگویم نازنین از عشق تـــو خـوبم هنوز

9 مهر 1395
X

سال ها رفت و گل از پیرهنت می ریزد

باغی از شعـر و غـزل از بدنت می ریزد

آن زمـانی کــه بلغــزد بـه تنت پیـرهنت

سیـب پُـر وسـوسه از باغ تنت می ریزد

تـو همان چشمــه ی آبی کـه در آبادی ما

شـربت ناب تمشک از دهــنت می ریــزد

باد می رقصد و از هر طرف ِ شانه ی تو

موجی از زلـف شکن در شکنت می ریزد

مِثل گلهای شکوفا شده در جنگل خیس

شبـنـم از دامــن سبـز ِ چمنـت می ریـزد

وا بکـن باغ لبـت را کــه بـه هنگام بیان

ریزه ی نقل و نبات از سخنت می ریزد

آنقَدَر دلهــره دارم کــه بــه مـانند حباب

خشت خشتِ دلم از در زدنت می ریـزد

شُر شُر ِ شعـر تـر از عشق تو بانو عسلم

حس و حالی ست که باآمدنت می ریزد

1 مهر 1395
X

روزی که فــرستاد مـرا پیـکِ بشارت

گفتـا که رهـایت کنـم از بنـدِ اسارت

با آیه ی غم آمد و با حیلـه و نیرنگ

دنیـای پر از عشق مرا داد به غـارت

شعر و سخنم هیـچ نـدارد سرِ یاری

تا آنکه حکایت کنداز عمق خسارت

غیر از هنـرِ سرکشی و تهـمت بیـجا

در مکتب او کس نکندکسب مهارت

پیوسته دعامیکنم ازدست شیاطین

تا آنکـه خـدا خود بکند دفع شرارت

هرچند که ما دربدر وخانه بدوشیم

آنها همگی صاحـب کاخند و عمارت

یادم نـرود آن سحری را کـه شقایق

بـر دار فنـا رفت به انگشتِ اشـارت

بانو عسلم مجـلس بی مــایه نـدارد

بـر قدرت قداره کشان حـق نظارت